رباعیات شیخ بهائی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

 

ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما

درهم شده خلقی، ز پریشانی ما
بت در بغل و به سجده پیشانی ما
کافر زده خنده بر مسلمانی ما


©©©©©©©©©©

دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب


©©©©©©©©©©


این راه زیارت است، قدرش دریاب
از شدت سرما، رخ از این راه متاب
شک نیست که با عینک ارباب نظر
برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب


©©©©©©©©©©


شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت
کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت

 

©©©©©©©©©©

 


دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت
ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت
از خرقه
ٔ کفر، رقعه‌واری بگرفت
آورد و بر آستین ایمانم دوخت


©©©©©©©©©©


دنیا که از او دل اسیران ریش است
پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است


©©©©©©©©©©


مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است


©©©©©©©©©©


دنیا که دلت ز حسرت او زار است
سرتاسر او تمام، محنت‌زار است
بالله که دولتش نیرزد به جوی
تالله که نام بردنش هم عار است


©©©©©©©©©©

·           

·         
با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست
بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست
از آب و هوای دهر، سبحان‌الله
هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست

·         
©©©©©©©©©©

·         
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیده
ٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت

·         
©©©©©©©©©©

·         
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
غارت زده‌ام دید و خجل گشت، دمی
با من ز پی رفع خجالت بنشست

·          ©©©©©©©©©©

تا شمع قلندری بهائی افروخت
از رشته
ٔ زنار دو صد خرقه بسوخت
دی پیر مغان گرفت تعلیم از او
و امروز، دو صد مسله مفتی آموخت

·          ©©©©©©©©©©

تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست

·          ©©©©©©©©©©

حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست
تقصیر وی آن است که آرد دگری
قربان سازد، به جای خود، در ره دوست

·          ©©©©©©©©©©

در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست

·         
©©©©©©©©©©

·         
هر تازه گلی که زیب این گلزار است
گر بینی، گل و گر بچینی، خار است
از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هر چند که نور می‌نماید، نار است

·          ©©©©©©©©©©

آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست

·          ©©©©©©©©©©

علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است
تن، خانه
ٔ عنکبوت و دل، بال و پر است
زهر است دهان علم و دستت شکر است
هر پشه که او چشید، او شیر نر است

·          ©©©©©©©©©©

رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت
از طعن رقیب گبر کافر کیشت
پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام
کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت

·          ©©©©©©©©©©

پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است
وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری
خویش است که در پی شکست خویش است

·          ©©©©©©©©©©

در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند
دردست بجز ناله و آهی بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم
بیدار کنون شدم که کاهی بنماند

·          ©©©©©©©©©©

نقد دل خود بهائی آخر سره کرد
در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
اوراق کتابهای علم رسمی
از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد

·          ©©©©©©©©©©

آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبت دل شکستگان می‌باید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشه
ٔ دل که قیمتش افزاید

·          ©©©©©©©©©©

عشاق به غیر دوست، عاری دارند
از حسرت آرزوی او بیزارند
و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت
عشاق نیند، بهر خود در کارند

·         
©©©©©©©©©©

·         
رندان گاهی ملک جهان می‌بازند
گاهی به نگاهی، دل و جان می‌بازند
این طور قمار، نه چند است و نه چون
هر طور برآید، آنچنان می‌بازند

·         
©©©©©©©©©©

·         
با دل گفتم: به عالم کون و فساد
تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است
بیچاره کسی که این دم از مادر زاد

·          ©©©©©©©©©©

ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟
تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟
هر چیز بجز ذکر خدا وسوسه است
شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟

·          ©©©©©©©©©©

خوش آن که صلای جام وحدت در داد
خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد
در منطقه
ٔ فلک نزد دست خیال
در پای عناصر، سر فکرت ننهاد

·          ©©©©©©©©©©

دیدی که بهائی چو غم از سر وا کرد
از مدرسه رفت و دیر را مائوا کرد
مجموع کتابهای علم درسی
از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد

·          ©©©©©©©©©©

·         
او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه
ٔ عاشقان، همی کم شنوی
بشنو، بشنو که قصه‌شان خوش باشد

·          ©©©©©©©©©©

تا نیست نگردی، ره هستت ندهند
این مرتبه با همت پستت ندهند
چون شمع قرار سوختن گر ندهی
سر رشته
ٔ روشنی به دستت ندهند

·          ©©©©©©©©©©

فردا که محققان هر فن طلبند
حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند
از آنچه دروده‌ای، جوی نستانند
وز آنچه نکشته‌ای، به خرمن طلبند

·         
©©©©©©©©©©
بر درگه دوست، هر که صادق برود
تا حشر ز خاطرش علائق برود
صد ساله نماز عابد صومعه‌دار
قربان سر نیاز عاشق برود

·         
©©©©©©©©©©

·         
دل درد و بلای عشقش افزون خواهد
او دیده
ٔ دل همیشه در خون خواهد
وین طرفه که این ز آن «بحل» می‌طلبد
و آن در پی آنکه عذر او چون خواهد

·          ©©©©©©©©©©

دل جور تو، ای مهر گسل، می‌خواهد
خود را به غم تو متصل می‌خواهد
می‌خواست دلت که بی‌دل و دین باشم
باز آی، چنان شدم که دل می‌خواهد

·          ©©©©©©©©©©

لطف ازلی، نیکی هر بد خواهد
هر گمره را روی به مقصد خواهد
گر جرم تو بی‌عد است، نومید مشو
لطف بی‌حد گناه بی‌عد خواهد

·          ©©©©©©©©©©

ای آنکه دلم غیر جفای تو ندید
وی از تو حکایت وفا کس نشنید
قربان سرت شوم، بگو از ره لطف
لعلت، به دلم چه گفت کز من برمید

·          ©©©©©©©©©©

کاری ز وجود ناقصم نگشاید
گویی که ثبوتم انتفا می‌زاید
شاید ز عدم، من به وجودی برسم
زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید

·          ©©©©©©©©©©

آهنگ حجاز می‌نمودم من زار
کامد سحری به گوش دل این گفتار
یارب، به چه روی جانب کعبه رود
گبری که کلیسا از او دارد عار

·          ©©©©©©©©©©

از دام دفینه، خوب جستیم آخر
بر دامن فقر خود نشستیم آخر
مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم
این کنده ز پای خود شکستیم آخر

·          ©©©©©©©©©©

گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائی، این فضولی بگذار
جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار

·          ©©©©©©©©©©

از ناله
ٔ عشاق، نوایی بردار
وز درد و غم دوست، دوایی بردار
از منزل یار، تا تو ای سست قدم
یک گام زیاده نیست، پایی بردار

·          ©©©©©©©©©©

در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر
در کشتن من، هیچ نداری تقصیر
با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز
سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر

·          ©©©©©©©©©©

تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز!
انسان مجازیند این نسناسان
پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!

·          ©©©©©©©©©©

از سبحه
ٔ من، پیر مغان رفت ز هوش
وز ناله
ٔ من، فتاد در شهر خروش
آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید
تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش

·          ©©©©©©©©©©

ای زاهد خود نمای سجاده به دوش
دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش
ستاری او چو گشت در عالم فاش
پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش

·          ©©©©©©©©©©

کردیم دلی را که نبد مصباحش
در خانه
ٔ عزلت، از پی اصلاحش
و ز «فر من الخلق» بر آن خانه زدیم
قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش

·          ©©©©©©©©©©

از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش
وز بهر نظاره
ٔ تو ای مایهٔ نوش
چون منتظران به هر زمانی صد بار
جان بر در چشم آید و دل بر در گوش

·          ©©©©©©©©©©

از بس که زدم به شیشه
ٔ تقوی سنگ
وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلمانی من
صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ

·          ©©©©©©©©©©

یک چند، میان خلق کردیم درنگ
ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ
آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم
چون آب در آبگینه، آتش در سنگ

 

©©©©©©©©©©





تاريخ : شنبه 19 مهر 1393برچسب:مجموعه رباعیات , رباعیات شیخ بهائی, | 10:52 | نويسنده : زهره |